راز خانواده ملکه(قسمت7)
 
leave it to me
Keep moving forward
 
 
چهار شنبه 23 مهر 1392برچسب:, :: 23:5 ::  دستای کوچولوی : ♫ ♪ لوچیا آنا-go go tomago♪ ♫

روز سردی بود و در واقع آخرین روز تعطیلات  البته نه تعطیلات تابستونی تعطیلات عید توی خونه کریستال همه بیدار و سرحال بودن به جز کریستال!!!

کریستال دیر تر از همه از خواب بیدار شد و با همون لباس خوابش از اتاق بیرون اومد

کریستال در حالی که سرشو خم کرده بود و هی پشت سرهم از شدت خواب آلودگی خمیازه میکشید رفت جلو که یه دفعه دختر عمه هاش بدو بدو اومدن جلو یکی که اسمش شارپی بود به اون یکی که اسمش ویلا بود با صدای بلند گفت:عجله کن ویلا دیرمون شده اگه این جلسه رو فقط یه بار از دست بدیم برای همیشه از دست دادیمش!!

کریستال:هاااا اهههههه چه خبر شده؟!

شارپی مجله ی مدی رو درآورد و محکم برد جلو طوری که کریستال از ترس خودشو عقب کشید!

شارپی:من و ویلا توی یه شرکت لباس میخوایم کار کنیم به شرطی که اجازه بدن هم لباس طراحی کنیم هم مال خودمون بکنیمشون وای این خیلی عالیه اونوقت تا میتونیم لباسای قشنگ میپوشیم!!آهههه(جیغ)ویلا داری چیکار میکنی به اندازه ی کافی دیر کردیم بدو بدو بدو!!

ویلا:خیل خب اومدم!!!!

بعد باهم دویدن و رفتن

کریستال اول یه خرده بهشون خیره شد ولی بعد بی خیال خمیازه ای کشید و رفت سمت میز صبحانه.

کریستال:هاااا اهههه سلام پدر.

پدرش:صبح بخیر کریستال!!!

کریستال نشست و با بی حالی مشغول خوردن شد و اونقدر حواسش پرت بود که موقع خوردن همه لباسا و موهاشو ژولی پولی و به هم ریخته کرد.

کریستال:ساعت چنده؟

پدرش:یک ربع به9

کریستال یه دفعه یادش اومد که هم با میرنا قرار داره هم با آرایشگرش کارملا!!!تمامی خواب آلودگی و بی حالی یه دفعه از تنش بیرون اومد فریادی کشید و دوید به طرف اتاقش سریع رفت لباسشو درآورد لباس ورزشی اش رو پوشید فکر کرد آماده شده کیفشو برداشت خواست بره ولی موهاش یادش افتاد رفت جلوی آینه خودشم با دیدن اون ریخت ژولیده و شلخته وحشت کرد.

کریستال:عجب ریختی!!!!

بعد محکم مشغول شونه کردن موهاش شد که یه دفعه مادرش در زد.

مادرش:کریستال!چیزی شده؟

کریستال:اوههه مامان خواهشا دست از سرم بردار اصلا حوصله نصیحت ندارم!!!

مادرش:چی شده جایی آتیش گرفته؟!!

کریستال:آتیییییییش!!!آره زندگیم آتیش گرفته دو نفر ساعت هشت بامن قرار داشتن و الان حتما صبرشون لبریز شده اونوقت من هنوز تو خونم!!!

مادرش گفت:خیل خب موفق باشی!!!

کریستال:سریع موهاشو شونه کرد و با سرعت مثل باد به طرف خونه میرنا دوید!!

میرنا توی خونه داشت تمرین میکرد و برای نمایش آماده میشد دید وی وی ان و وردا مثل همیشه نیستن تعجب کرد پرسید:شما چتون شده چرا مثل قبل بازی نمیکنین.

وی وی ان:وردا به خاطر این ناراحته چون فردا تعطیلات عید تموم میشه من به خاطر یه چیز دیگه!

میرنا لبخندی زد به وردا گفت:عزیزم ناراحت نباش هممون میدونستیم امروز بالاخره میرسه!!

وردا:آههه آره بعد توپ فوتبالش رو برداشت و گفت:من میرم فوتبال بازی کنم از آخرین روز حداگثر استفاده رو بکنم!!

وردا که رفت میرنا پیش وی وی ان نشست و گفت:خب عزیزم مشکل تو چیه؟

وی وی ان:راستش ناراحتی منم به خاطر مدرسه است چون نمیتونم با بعضی ها روبه رو شم!

میرنا:با کیا؟!!

وی وی ان:با اینا

سوزی

دیلیا

فلورا

کاترین

میرنا:اونا دوستاتن؟

وی وی ان:اوهوم بهترین دوستانم من اونا رو دوست دارم ولی بعضی وقت ها فکر میکنم که آیا اونا هم منو به اندازه توانایی هاشون دوست دارن؟

میرنا:چی؟!!!!

وی وی ان:خب سوزی و دیلیا با وجودی که اخلاقشون متفاوته ولی همیشه باهم هستن و خیلی خوب هم ورزش میکنن کاترین عاشق حیواناته و خیلی شجاع و دلیره و فلورام خیلی قشنگ و زیباست ولی میدونی من اونجوری نیستم!!!!!

میرنا:ولی یادت نره اونا همشون از تو بزرگترن!!! تازه تو هم خیلی ماهر و خوبی باور کن!

وی وی ان:اوهه من نه من همیشه مشکل درست میکنم!!!

میرنا:شاید تو باورت نشه اما راستش مادر من همیشه میگفت بزرگ با کوچیک با هم متفاوتن تو باید عین کوچیک ها رفتار کنی!!!!

یه دفعه کریستال از راه رسید و فریاد زد اوهه میرنا بالاخره اومدم هی ببینم تو نمیخواستی امروز بری به برنامه؟!!!!

مرینا:چرا میخواستم ولی منتظر تو بودم.

کریستال:خب حالا که اومدم بیا بریم من باید آرایشگاه هم برم!!!!

بعد رفتن کیرنا گفت:یه لحظه و گذاشت رفت

کریستال:اوههه میرنا میرنا!!!ما وقت یه لحظه رو هم نداریم بجمب همین الانشم خیلی دیر کردیم بعد روشو برگردوند ولی چیزی که دید باعث شد ادامه نده!!

اون میرنا رو دید که صندوق پست رو باز میکرد تا شاید نامه ای برایش رسیده باشه ولی چیزی ندید و نا امید شد.

کریستال اول با تعجب بهش نگاه کرد که چرا نداشتن نامه انقدر ناراحتش کرده یادش اومد کف میرنا گفت:خیلی وقته خونوادش رو ندیده دلش براش سوخت و با حالت ترحم آمیزی نگاه کرد

ولی بعد یادش اومد که اگر برای کسی دلرحمی کنی خوش حال نمیشود بلکه ناراحت میشود رفت جلو.

کریستال:میرنا!!!!بهم بگو داری ب هچی فکر میکنی به تایتانیک یادتاریخ غمناک ایتالیا زمان جنگ جهتنی دوم یا قصه های خیلی شیرین هانس کریستین اندرسن؟

میرنا:خب همه چی به زندگی خانواده داستان های عاشقانه و خلاصه همه چی!!!

کریستال:من فکر میکردم داری به تاریخ ایتالیا فکر میکنی!!

میرنا:تاریخ ایتالیا دیگه چیه؟

کریستال:خب میدونی زمان جنگ جهانی دوم توی ایتالیا یه عده آدم بودن که طرفدار هیتلر بودن اونا مردم ایتالیا رو اذیت میکردن و به فاشیست معروف شدت!

میرنا:چه جالب من به داستاه های هانس کریستین اندرسن بیشتر فکر میکردم

کریستال:اوههه آره من اونجایی رو دوس دارم که شاعر حسابی ادبی میگه:چه روزهای خوشی بود اون روزها! اما افسوس زیاد طول نکشید.مدتی بعد مادر هانشن از دنیا رفت و پدرش تصمیم گرفت به کپنهاک برود و در آنجا ازدواج کند و کاری برای خود پیدا کند.همسایه ها با چشم گریان از هم جدا شدند.مخصوصا بچه ها خیلی گریه کردند.پدرومادرها قول دادند که سالی یک بار برای هم نامه بنویسند.

میرنا:آره منم اونجا رو خیلی دوس دارم عاشق اون قصه ام فقط حیف کنود خیلی هانشن رو دوست داشت و اخرش مردگریه

کریستال:وای ببخش میرنا من باید برم آرایشگاه!!

بعد بدوبدو رفت آرایشگاه آرایشگر که دواقع دوست کریستال بود و اسمش کارملا بود در رو باز کرد

کارملا:چه عجب خانم تشریف آوردن میدونی چه قدر منتظرت موندم!!

کریستال:کاری جون این حرفارو ول کن فعلا موهای منو همون مدلی که عشقم درست کن.

کارملا ماشائلاه حسابی هم که رو داری خیل خب بشین ولی تکون نخور.

از طرف دیگه میرنا داشت میرفت به طرف برنامه نزدیکی ها رسید لباس صورتی رنگ فیلیز رو دید با خودش گفت:لباس فیلیز اینجا چیکار میکنه؟!

بعد یه خرده اونطرف تر لباس سالی رو هم دید تعجب کرد رفت جلو از توی پیرهن یک جعبه شبیه جعبه جواهر بیرون اومد میرنا ازش خوشش اومد به کریستال زنگ زد.

کریستال همینطور چشش بسته بود که کارملا گفت:خب تموم شد

کریستال چشماش رو باز کزد و همچین چیزی رو توی آینه دید

کریستال:بگو ببینم این دیگه چیه؟!!

کارملا:این همون چیزیه که سفارش داده بودی!!!

کریستال:دیوونه شدی مگه من خلم همچین چیزی سفارش بدم من قراره اونجا آواز بخونم نه دلقک بازی دربیارم.

کارملا:به هر حال این همون چیزیه که سفارش دادی!!!

تا کریستال خواست جوابشو بده یه دفعه گوشیش زنگ خورد میرنا بود.

کریستال:چی شده میرنا؟

میرنا:کریستال باورت نمیشه الان یه جعبه جواهر خیلی قشنگ پیدا کردم!!

کریستال:جعبه جواهر بگو کجایی منم بیام ببینم.

میرنا که آدرس رو داد کریستال ترسید و جیغی کشید.

میرنا:چی شده؟!

کریستال:ببین میرنا هواست باشه بهش دست نزنی ها همون جا بمون من خودمو میرسونم و با سرعت تمام به راه افتاد

میرنا تعجب کرد ولی دلش نمیومد جعبه رو ره نندازه خواست بازش کنه صدایی رو شنید که فریاد میزد:مییییییییرنااااا!!

تا خواست روشو برگردونه جعبه مثل یه بمب بلند منفجر شد و اون منطقه آتیش گرفت!!

 

خب اینم از این قسمت خیلی جای حساسی تمون شد!

دو سئوال

به نظر شما چی به سر میرنا اومد مرد یا زنده موند؟

شما کدوم یکی از دوستای وی وی ان رو دوست داشتین؟

خب به هر حال بای

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

Angelin
ساعت0:41---1 مرداد 1393
100% زنده می مونه



کاترین.فلورا
پاسخ:ممنون از نظرت


VAMPIRE GIRL
ساعت2:59---9 تير 1393
قسمت ششمه ها!

VAMPIRE GIRL
ساعت2:32---9 تير 1393
زنده میمونه.
کاترین


VAMPIRE GIRL
ساعت2:23---9 تير 1393
من از کریستال خوشم میاد

VAMPIRE GIRL
ساعت2:22---9 تير 1393
کیرنا = میرنا
داستاه = داستان


paniz
ساعت19:20---30 مهر 1392
عزیزممممم خیلی قشنگ بود مرسی
پاسخ:ممنون مرسی


دخی سانتی مانتال
ساعت16:11---26 مهر 1392
حرف میرنا به وی وی ان مثل دواطده پرنسس بود یعنی عینش بعدش هم من کاترین و دیلیا رو دوست داشتم اما دیلیا بیشتر انگاری بدجنس بود کاترین بهتر بود
پاسخ:اوه اینو میدونم


نگین استلا
ساعت17:44---25 مهر 1392
هستی بیا وبم
پاسخ:اوکی


دخی سایه
ساعت14:56---25 مهر 1392
هستی؟؟؟؟؟
پاسخ:یس


صوفی
ساعت12:35---25 مهر 1392
عالی بود..




پاسخ:مرسی


Alison
ساعت21:50---24 مهر 1392
زنده ست

از کاترین=)


Alison
ساعت21:50---24 مهر 1392
زنده ست



از کاترین=)
پاسخ:از کجا میدونی؟ آهان


R.J.SHADOW11
ساعت13:24---24 مهر 1392
نمی میرد.سوزی.خیلی قشنگ بود ممنون!
پاسخ:(آهان
پاسخ:مرسی


نگین استلا
ساعت12:46---24 مهر 1392
آپممم
پاسخ:اوکی


نگین استلا
ساعت12:46---24 مهر 1392
خیلی باحال بود
پاسخ:مرسی


نگین استلا
ساعت12:46---24 مهر 1392
عالی بود

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ من خوش آمدید من در این وبلاگ داستان مینویسم که امیدوارم خوشتون بیاد میتونین منو آلتین یا لوچیا آنا صدا کنین یا گوگو تماگو درضمن من دراین وب عضوم http://dastanmn.mihanblog.com تورو خدا بهش سر بزنین قول میدم پشیمون نشین
آخرین مطالب
همسایه ها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رویاهای یک ستاره و آدرس mirena.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.








نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 17
بازدید هفته : 53
بازدید ماه : 53
بازدید کل : 56830
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 252
تعداد آنلاین : 1